ساقههای شکسته شالی
زمستان کولهبار نه چندان سرد و سفیدش را کم کمک جمع می کند و بوی بهار و شکوفهها از راه میرسد. بوی سرسبزی سبزههای ناز بهاری! بوی خوش سپیدی شکوفههایی که ترانه زنده شدن را بر شاخههای درختان، نغمه سرایی میکنند! عطر خوش زنده شدن طبیعت و ساز زیبای سبز روزگار!
و تو اگر دستت برسد و گامت برخیزد و راهی به وادی زیبای شمال داشتهباشی، کولهبار سفر را بر پشت ماشین میگذاری و به همراه چند دوست و یار و نزدیک، راهی سفر شمال میشوی تا بهار را در جادهها و شهرهای شمالی، بیشتر لمس کنی و حس نمایی و سرسبزی و زیبایی بهاران را در طبیعت بهشتوار شمال ایران، بیشتر مزه نمایی و لذت ببری!
جادهای سبز و پر پیچ و خم اما زیبا و دلنشین و دوستداشتنی!
جادهای که سرش روی کوه است و دلش در اوج آبی آسمان! جادهای که دوست نداری تمام شود و آهسته میروی تا بیشتر در آن بمانی و از دیدن منظره زیبای این کوه و جنگل و دشت و دریا لذت ببری و قلب پر درد و دود شهریات اینجا، آرام یابد و فارغ از جنجال آهن و سیمان و دود و دوندگی، در این سرای سبز خدایی، آرامش یابد و آسوده خاطر، دمی را تنفس کند!
میروی و میروی و میروی! ما بین کوهها و آسمان و ابرها و درهها! ما بین جنگل انبوه سبز! مابین فریادهای خوش طبیعت! مابین مههای سپیدی که سر بر زمین میسایند تا تو احساس کنی میان ابرها، پرواز میکنی!
جادهای خوش با آسمانی که دستش را به گردن زمین انداخته تا فاصلهای میان فرشتگان و زمینیان باقی نماند!
دلت میخواهد همیشه مابین این همه زیبایی، آواره باشی تا با فراغ خاطر، زیبایی هایش را آهسته و ماندگار، هضم نمایی!
دلت نمیخواهد دوباره به شهر برگردی! میان آن همه صدا و دود و خشم و هیاهو!مابین آن همه دویدن برای هیچ و پوچ! آن همه نگرانی و دلهره برای زندگی میان آهن و سیمان و شیشه و دود و خستگی و فریاد!
وقتی پا در جادههای شمالی ایران میگذاری، دیگر دلت برای خانه بیپنجره و تاریک و بیدرخت شهریات، تنگ نمیشود و دوست داری در میان جنگل سبز سربلند شمال، گم شوی و میان آبهای آبی رسیده به ابرها، غرق گردی و به تهران دود و درد و غم، برنگردی!
پیچ جادهها را با لذت و شادی و آرامش، پشت سرمیگذاری تا به شهر شمالی برسی!
خدای من!!!
خدای من!!
نزدیک و نزدیکتر میشوی تا چمستان راهی نمانده!
چقدر زیبا!
چقدرررر سبززز!!
چقدر شاددد!!
چه سربلند و سرافراز!!
چه آسمان شاد و خندانی!
چه زمین گشاده و شکوفایی!
چه همه زیبایی در این خطه جمع شدهاست!!
خدایا تو چقدر زیبایی که این همه زیبایی را در زمینت، جاری ساختی و گسترده نمودی!
نزدیک میشوی. نزدیکترررر!
بوی شهر میآید!
بوی لهجه خوش شمالی به گوش میرسد!
از روی قیافهها میشود فهمید کی شمالی است و کی غیر شمالی!
لبخند بر لبانت مینشیند. لبخندی سبز و ریشهدار! لبخندی که جان فرسوده تهرانیات را آبپاشی میکند و بیدارش میسازد.
نزدیک میشوی و نزدیکتر.
چشمانت دنبال زمینهای سبز برنج و شالی است! میگردی تا شاخههای سبز درختان میوه را در باغها پیدا کنی؛
اما
اما به یکباره همه چیز عوض میشود!
باورت نمیشوددد!! اینجا کجاست!
سرزمین سبز شمال ایران یا بنگاه معاملات املاک! بنگاه تبدیل زمینهای برنج و شالی به ویرانههای ویلای شمالی!
یا خداااا
در هر قدم دروغ نگویی یک بنگاه املاک است! بنگاهی که زمین کشاورزی را به ویلایی تبدیل میکند!
انگار هر نفر از مردمان این شهر که قطعه زمینی داشته، بنگاه املاکی زده!
به هر سوی این خیابانها مینگری در هر قدم و نفسش، یک بنگاهی است!
اما یک خط سفید بر روی سرعتگیرها نیست! خیابانهایش چراغ راهنمایی ندارد! خط کشی عابر پیاده ندارد!
زمین برنجی نیست! تمام ویلا و ویلا و ویلا!
اینجا نشان شهری ندارد نه در خیابانهایش نه کوچههایش! فقط بنگاه املاکی زدهاند و ویلا روی ویلا ساختهاند!
تمام زمینها، تبدیل به ویلای پولدارهای مرفهی گشته که تنها دارایی شمال ایران، زمین سبز کشاورزی و شالیهای سربلند برنج را، در زیر گام ویلاهای خود، ویران نمودهاند!
ناچاری بعد ازین مثل همه چیزهایی دیگر اینبار نیز برنج چینی بخوری!
زمین کشاورزی برای مردمانش فقط سختی و رنج و زحمت دارد اما اگر بفروشیاش و برای شهریهای افسرده ویلا بسازی، کشاورز نیز با پولش، آسوده خواهد خوابید!
هنوز منظره کوههای بلند و جاده سبز در ذهنت دور میزند و غرق آن همه زیبایی هستی که احساس میکنی از آسمان، محکم بر زمین افتادی و میان تشتی پر از یخ، فرود آمدی!
ویلاهایی که با هم در مسابقه زیبایی و شکوه و پول و نامردی، به روی زمینهای پر آب برنج ، جا خوش کردهاند و قد کشیدهاند!
دقیقا برای هر ویلا یک بنگاه ساخته شده!
و با پول حتی یک زمین کشاورزی، دستی کوچک بر سر این شهر نکشیدهاند!
تمام ایران زیبای تو، زیر چکمههای خشن شهری و شهرنشینان بیوجدان پولدار آن، به غارت رفته است!
دل جنگل سبز شمال را سوراخ کردند و درختانش را سر بریدهاند تا برای غارتگری بیاخلاق، ویلایی فقط برای یک هفته در سالش بسازند تا او بوی جوج زدنش را در دل سبزی جنگل شمال پرواز دهد و صدای موسیقی بلند و نازیبایش را جایگزین صدای خوش طبیعت شمال سازد و غرق در مستی خود، جنگل و کوه و زمین و رود را دود کند و بسوزاند!!
طبیعت نیز برده شده و آشیانه پرندگان و جانورانش را به این شغالهای دزد باغ سپردهاست!
از هیچ کسی، صدایی بلند نمیشود چرا که صدای سکههای این گرگان شب، بلندتر از آواز زیبای طبیعت و انسانیت است!
زورشان، پولشان، قدرتشان، زبانها را لال و چشمها را کور و دلها را قانع کرده است!
بین گرگها و چوپانها، دست دوستی رد و بدل گشته و مراتع، خشک گشتهاند تا گوسفندان در پی نان و علفی، راهی لانه مرگ گرگها، گردند!!
اینجا دیگر شمال نیست!
بنگاه معاملات زمینهای کشاورزی و شالی و برنج با ویلاهای زیبای مدرن شهری برای کرکسان شبگرد روزبیدار خودشیفته است!
گرگاند یا کرکساند یا لاشخور یا شغال یا هر درنده زشتی که فکر میکنی، من
و تو و ما و همه، طبیعت و آسمان و جنگل و زمین و دشت و دریا و کوه را دو دستی برای خوش خدمتی، تقدیمشان کردهایم!
سکوت من و تو نیز کمتر از عهد چوپان با گرگها نیست !
وقتی خود را به خواب زدهایم، دزدها، چراغ به دست میآیند ...
«چو دزدی با چراغ آید
گزیدهتر بَرَد کالا!»